محمد اکرام اندیشمند
خاطره ای از یک شام خونین جوزای ۱۳۶۳ در نهرین
نبشته از : محمد اکرام اندیشمند.
پیش از از ظهر یک روز گرم جوزای ۱۳۶۳ که تازه ماه رمضان آغاز شده بود با عبدالحی حقجو آمر جمعیت اسلامی در ولایت بغلان(عبدالحی حقجودر ۲۳ عقرب سال ۱۳۷۵ وفات یافت) که در ولسوالی نهرین این ولایت به سر می برد و مرکزیت داشت، از شهر نهرین(شهر کهنه)به دیدار دکترعبدالحی الهی(متوفای میزان ۱۳۸۲) به منطقۀ یرم این ولسوالی که اکنون شامل ولسوالی جلگه می شود، رفتم. سارنوال یارمحمد تمکین از خوست و فرنگ و شمار دیگر از مسولین مجاهدین جمعیت اسلامی در نهرین در این سفر، عبدالحی حقجو را همراهی می کردند.
دکترعبدالحی الهی با شماری از همراهانش پس از پایان آتش بس پنجشیر و آغاز هجوم نیروهای ارتش سرخ شوروی به این منطقه آمده بودند. فاصله از شهر نهرین تا آن جا که با پای پیاده یا سواری اسپ طی می شد، سه ساعت را در بر می گرفت. پس از چند ساعت توقف و دیدن و صحبت با ایشان به شهر نهرین برگشتیم. هنگام غروب آفتاب و نزدیکی های نماز شام بود که تنگی نهرین را پشت سر گذاشته و وارد مدخل شهر شده بودیم که بمباران بم افگن های روسی به شهر آغاز شد. همه در آنجا که منطقۀ کوهستانی و دارای صخره های بزرگ بود، توقف کردیم. بم ها در بخش جنوب شهر در قریۀ بغلک در اطراف مسجد شریف جان که مسجد معروف این قریه بود، اصابت می کرد.
بمباران و پرواز هواپیماها بروی شهر پانزده دقیقه طول کشید. دود وخاک ازمحل اصابت بم ها درهوا بلند شد و بوی زنندۀ باروت بم ها، به مشام میرسید. وقتی بمباران پایان یافت وصدای هواپیما ها ناپدید گردیدند، فریاد و ضجۀ زنان ومردان از محل بمباران بلند شد. آفتاب به غروب کامل رفته بود و سیاهی شب در آن شب ظلمانی سایه اش را در حال گسترانیدن بود.
مردم از هرگوشه وکنار شهر با شتاب به محل بمباران آمدند. ما نیز به آنسو شتافتم. صحنۀ تکان دهنده و غم انگیزی بود. بم ها چند خانه را منهدم کرده بودند. اما دوبم پنجصد کیلویی بروی خانه ای اصابت کرده بود که درزیرزمینی آن خانه، ۲۴ نفر پناه گرفته بودند. تمام افراد آن زیر زمینی، زنان و کودکان بودند. از میان آنها ۱۸ تن مربوط خانوادۀ مولوی عبدالرب از پاوات پنجشیر می شدند که سه ساعت قبل وارد منزل شخصی به نام خلیفه غلام محی الدین یکی از خویشاوندان خود گردیده بودند.
بم ها ۲۴ نفر را در این خانه شهید ساخته بودند. ۱۶ تن شان به خانوادۀ مولوی عبدالرب مربوط بودند. هشت نفر دیگر از همراهان مهاجر این خانواده و صاحبان خانه بودند که قربانی بمباران روس ها شده بودند. دو نفر از این خانوادۀ هژده نفری بصورت شگفت آوری زنده باقی ماندند. یک کودک شیرخوار یک و نیم ساله نوۀ مولوی عبدالرب که با موج بم ها از آغوش مادرش به بیرون پرتاب شده بود و محمد مفلح پسر یازده سالۀ مولوی صاحب(مولوی محمد مفلح مختار) که زیر آوار با بدن شکسته نفس می کشید. چهار نفر از جان به سلامت بردگان این خانواده شامل مولوی عبدالرب و سه پسرانش ملا عبدالرحمن، محمدسالم و عبدالله جی می شدند که هنگام بمباران به شهر رفته بودند.
وقتی ما همه آنجا رسیدیم، مردم قریه و مجاهدینی که به کمک شتافته بودند در حال بیرون کردن اجساد از زیر آوار بودند. پیکرهای خونین زنان و کودکان که تمام قربانیان این جنایت را تشکیل می دادند خورد و خمیر شده بودند. مردم و مجاهدین شهربه سختی کارمیکردند تا اجساد را از زیرآوار خاک و چوب بیرون بکشند. اجساد قابل شناسایی و تشخیص نبود. بدن کوفته شدۀ زنان و اطفال درهمدیگر چسپیده بودند. اجساد را به صحن مسجد نقل میدادند. عبدالحی حقجو دستور داد که چند متر تکۀ سفید را بروی بوریایی در صحن مسجد هموار کنند تا اجساد را بروی آن بگذارند که نه مجالی برای تکفین دوبارۀ آن ها است و نه بدن های تکه و پارۀ شدۀ آنان این امکان را می دهد.
پارچه های سفید را بروی زمین در میدان جلو مسجد هموار کردند. پیکر قربانیان را از زیر خرابه ها می کشیدند و بروی پارچه میگذاشتند. وقتی پیکر متلاشی شده و خونین کودکان بروی پارچه های سفید گذاشته می شد، ملاعبدالرحمن باصدای بلند و درد ناکی نام فرزندان، برادر زاده ها و خواهر زاده هایش را میگرفت و بی صبرانه اشک میریخت. اما پدرش مولوی عبدالرب او را به صبر و پایداری دعوت میکرد.
تحمل و صبر باور نکردنی مولوی عبدالرب به آن مصیبت طاقت فرسا و کمر شکن در آن شام تاریک و هولناک بسیار شگفت انگیز بود. او بدن های کوفته شدۀ زنان و کودکان خانواده اش را جدا جدا میساخت و خون سرد و آرام در کفن ها میگذاشت. برای من در آن شب سیاه و هولناک روحیۀ آرام و شکیبایی باور نکردنی مرد بزرگ این خانواده(مولوی عبدالرب) بسیار تعجب آور و تحسین بر انگیز می نمود. او به پسرش ملاعبدالرحمن و دو پسر دیگرش حتی با لبان متبسم دلداری می داد و می گفت بچه هایم به رضای پروردگار قانع و مطیع باشید. این ها همه شهید شدند و چه مظلومانه شهید شدند. به جای فریاد و آشک ریختن، به آن ها و برای خودمان دعا کنید.
تا نیمه های شب کار جمع آوری اجساد و تکفین شان پایان یافت. شانزده تن از اعضای خانوادۀ مولوی عبدالرب با شش تن دیگر از همراهانش و از روستای شان مجموعاً ۲۲ نفر در یگ گور دسته جمعی دفن شدند. جریان تکفین و تدفین اجساد به اثر شلیک هاوان از سوی ادارۀ خاد و نیروهای توپچی فرقۀ ۲۰ نهرین به سختی انجام گرفت. کار کشیدن اجساد و تکفین وتدفین که با چیره شدن تاریکی شب در روشنایی نور گیس صورت میگرفت، با افزایش شلیک هاوان (خمپاره) در تاریکی انجام یافت.
حدود دو هفته بعد از آن شب سیاه و هولناک مولوی عبدالرب را با پسرانش در کوتل بهارک خوست، راه کوهستانی میان ولسوالی خوست و نهرین دیدم. یک مرکب با خود داشتند که پسر زخمی اش را با آن انتقال می داد. من بسوی نهرین می رفتم و او بسوی خوست می آمد. ایستادم و همرایش مصافحه کردم. گفتم که من شاهد آن شب سیاه و دردناک بودم و به شما تسلیت می گویم. او مانند همان شب، خون سرد و صبور بود و با لبان متبسم اظهار سپاس کرد و این آیۀ را خواند:
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون.
وقتی همرایش خداحافظی کردم و در حالی که با پسرانش راه نشیبی کوتل را می پیمود، دقایقی ایستادم و نگاه شان کردم. اشک هایم جاری شد. تاثرم بیشتر از آن شبی بود که شاهد قربانی شدن ۱۶ نفر اعضای خانوادۀ این مرد بودم. او بیشترین اعضای خانواده را با بدن های تکه و پارچه شده در گور دسته جمعی دفن کرده بود و حالا این چنین با قلب غمگین و شکسته می خواست بسوی زادگاهش پنجشیر برود.
https://tajikmedia.com/?p=12605